دختر که باشی چند کلمه برایت معنایش را از دست داده:

عشقم..عزیزم..خانمم

آرام آرام میفهمی حتی زیبایی صورتت هم زیاد مهم نیست!!

اولین چیز مهم هیکلت است و بعد لباس و زیبایی..

دختر که باشی مفهوم جمله “فردا بابام اینا میرن مسافرت” را میدانی چیست..

دختر که باشی درباره ات قضاوت میکنند درباره لبخندی که بی ریا نثار “هرکسی” کردی درباره زیبایی ات که دست خودت نبوده و نیست..

درباره تارهای مویت که بیخیال از نگاه شک آلوده دیگران از روسری بیرون ریخته اند..

تو نترس و “زن” بمان

نترس از تهمت های دیوانه های شهر که اگر بترسی رفته رفته “زن” مردنما میشوی در این دنیا روانگردان..

پس بگذار بگویند هر چه میخواهند..!!!

نوشته شده در جمعه 30 آبان 1393ساعت 15:50 توسط Rezvan |

در زندگی آدمها
یک روز
یک جا
اتفاقی می افتد
که شخصی از همان روز
از همان جا
دیگر مثل ثانیه پیش خود نیست …
دیگر پیاده جایی نمی رود
دیگر باران را دوست ندارد
دیگر دلش برای بوی قهوه خیابان سئول پر نمی کشد
و از همه بدتر دیگر نه دل می برد و نه دیگر دلش می رود …

نوشته شده در جمعه 16 آبان 1393ساعت 12:39 توسط Rezvan |

عشق پرواز بلندی‌ست مرا پر بدهید
به من اندیشه از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینه آن سرو جوان بردارید
شعله‌ اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده او نیست، به او سر بدهید

دفتر شعر جنون‌ بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه دیگر بدهید

نوشته شده در پنج شنبه 9 مرداد 1393ساعت 20:12 توسط Rezvan |

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.

شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.

شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟

دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!

شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.

دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.

دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.

شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟

نوشته شده در پنج شنبه 9 مرداد 1393ساعت 20:10 توسط Rezvan |

دخـــتـــر که باشی

وقتی دلــــ❤ــــت میگیرد

جلوی آیینه می ایستی

رژ لب میزنی… کمی عـــــــطر

نیش خندی میزنی به خودت

به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی

لباس رنگی ات را میپوشی

موهایت را می بندی

چند دانه ای مروارید به بغض هایت میآویزی

در آخر آنــــــــــــــقدر زیــــــــبا میشوی

که همه شــــک میکنند

دلـــ❤ــــتنگـــ تـــریــــن دختـــرک دنیایــــی

نوشته شده در پنج شنبه 12 تير 1393ساعت 17:53 توسط Rezvan |

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
ﻣﺮﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻧﺪ
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﭼﭗ ﻣﺮﺩﯼ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺁﺩﻡ !!!
ﺣﻮﺍﯾﻢ ﻧﺎﻣﯿﺪﻧﺪ …
ﯾﻌﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺩﻡ
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﺑﺎﺷﻢ.
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ …
ﻣﯿﻮﻩ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮔﻨﺪﻡ ﺭا
ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﻨﺴت

ﻣﻦ …
ﺣﻮﺍ .
ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﮤ ﺷﯿﻄﺎﻥ
ﺷﺎﯾﺪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﺁﺗﺶ
ﮐﻪ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﺮﺍﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﯾﺒﻢ ﺩﺍﺩ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺒﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ …
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺯﻟﯿﺨﺎﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﺼﺮ ﻭ
ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﯾﻮﺳﻒ ﻫﻢ.ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﺯﻥ ﻟﻮﻁ ﻭ ﺯﻥ ﺍﺑﻮﻟﻬﺐ ﻭ ﺯﻥ ﻧﻮﺡ .
ﻣﻠﮑﻪ ﺳﺒﺎﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﮔﺎﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ﻭ …
ﮔﺎﻩ ﻧﺎﻗﺺ ﺍﻟﻌﻘﻞ ﻭ ﻧﯿﻤﯽﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺧﻄﺎﺑﻢ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ .
ﮔﺎﻩ ﺳﻨﮕﺒﺎﺭﺍﻧﻢ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ و

ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻨﺪﯾﺲ ﻣﻘﺪﺳﻢ
ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ.
ﮔﺎﻩ ﺯﻧﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ
ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﺟﻨﮕﯿﺪﻧﺪ ﻭ
ﮔﺎﻩ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ …
ﮔﺎﻩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺧﻮﺍﻫﺸﻬﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﻣـــــــــــــــــــــﻦ …
ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻡ
ﻣــــــــــــــﻦ ..
ﺣﻮﺍﯾﻢ، ﺯﻟﯿﺨﺎﯾﻢ، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻡ،
ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺍﻡ..ﻣﺮﯾﻤﻢ .
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ …

ﮐﻪ ﻣﻦ

ﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﭼﭗ ﺍﺕ
ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ، ﺭﺳﺎ ﻭ ﻫﻤﺘﺮﺍﺯ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪﻡ .
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻦ …
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻫﺮﻡ ﻭ ﺗﻮ
ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
…ﺯﺍﺩﻩ ﻣﻦ

نوشته شده در چهار شنبه 14 خرداد 1393ساعت 13:56 توسط Rezvan |

عروسک قصه ی من

گهواره ی خوابت کجاست

قصر قشنگ کاغذی پولک افتابت کجاست

بال و پر نقره ای کفتر عشقمو کی بست

اینه طوطی منو سنگ کدوم کینه شکست

عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت

بمیرمت شکسته دل چه بی صداست شکستنت

صدای عشق منو تو

که تلخ گریه اوره

تو اون سکوت قصه ای

شاید صدای اخره

بعد از منو تو عاشقی

شاید به قصه ها بره

شاید با مرگ منو تو عاشقی از دنیا بره

عروسک قصه ی من سوختن من ساختنمه

تو این قمار بی غرور بردن من باختنمه

عروسک قصه ی من شکستنت فال منه

این ساییه همیشگی مرگ که دنبال منه

عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت

بمیرمت شکسته دل چه بی صداست شکستنت

جفت های عاشقو ببین

از پل ابی میگزرن

عروسک قلبشونو

به جشن بوسه میبرن

اما برای عشق ما

اون لحظه ی ابی کجاست

عروسک قصه ی من

پس شب افتابی کجاست

عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت

بمیرمت شکسته دل چه بی صداست شکستنت

نوشته شده در جمعه 9 خرداد 1393ساعت 21:35 توسط Rezvan |

برای گریستن آمده ام…
پُرم از ابرهای پا به ماه
تا اینجا دویده ام…
مبادا قطره ای…
نصیب علفهای هرز جاده شود…
میگویند…
در این حوالی…
برکۀ مهربان و کوچکی هست…
که هر شب…
در هم آغوشی تصویر ماه…
رؤیای دریا شدن میبیند…

نوشته شده در جمعه 9 خرداد 1393ساعت 21:29 توسط Rezvan |

پســر : سـلـام عــزیـــزم، چطــورے؟

دختــر : سـلـام گلـــم، خیـلے بــد ..

پســر : چــرا؟ چے شــده؟

دختــر : بـایـد جـدا بشیـــم

پســر : چـــــــــرا ؟

دختــر: یــہ خـانـوادہ اے مـטּ رو پسنــدیــدטּ واســہ پســرشــون، خـانـوادہ منــم راضیــטּ ..

الـانــم بـایــد ازت تشڪر ڪنــم بخـاطـر همـہ چیــز و بـایــد بــرم خــونـہ

چــوטּ مـــادر پســرہ اومــدہ میخــواد مــטּ رو ببینــہ…

پســر : اشڪات رو پــاڪ ڪــטּ…تــا بهتـــر جلــو چشــم بیـــاے…

چــوטּ مــادرم نمیخــواد عــروسـش رو غمگیــטּ ببینــہ… !!

امیــــــــدوارم ایــن روز بـــــــرای همـــه اتفـــــــــــاق بیفتــــــــــه

نوشته شده در جمعه 9 خرداد 1393ساعت 21:28 توسط Rezvan |

از دشمنی تا دوستی یک لبخند , از جدایی تا پیوند یک قدم

از توقف تا پیشرفت یک حرکت , از عداوت تا صمیمیت یک گذشت

از شکست تا پیـروزی یک شهامت , از عقب گرد تا جهش یک جرات

از نفرت تا علاقه یک محبت , از خست تا سخاوت یک همت

از صلح تا جنگ یک جرقه , از آزادی تا زندان یک غفلت

فاصله است ….

نوشته شده در پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393ساعت 13:0 توسط Rezvan |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد