دختر که باشی چند کلمه برایت معنایش را از دست داده:

عشقم..عزیزم..خانمم

آرام آرام میفهمی حتی زیبایی صورتت هم زیاد مهم نیست!!

اولین چیز مهم هیکلت است و بعد لباس و زیبایی..

دختر که باشی مفهوم جمله “فردا بابام اینا میرن مسافرت” را میدانی چیست..

دختر که باشی درباره ات قضاوت میکنند درباره لبخندی که بی ریا نثار “هرکسی” کردی درباره زیبایی ات که دست خودت نبوده و نیست..

درباره تارهای مویت که بیخیال از نگاه شک آلوده دیگران از روسری بیرون ریخته اند..

تو نترس و “زن” بمان

نترس از تهمت های دیوانه های شهر که اگر بترسی رفته رفته “زن” مردنما میشوی در این دنیا روانگردان..

پس بگذار بگویند هر چه میخواهند..!!!

نوشته شده در جمعه 30 آبان 1393ساعت 15:50 توسط Rezvan |

در زندگی آدمها
یک روز
یک جا
اتفاقی می افتد
که شخصی از همان روز
از همان جا
دیگر مثل ثانیه پیش خود نیست …
دیگر پیاده جایی نمی رود
دیگر باران را دوست ندارد
دیگر دلش برای بوی قهوه خیابان سئول پر نمی کشد
و از همه بدتر دیگر نه دل می برد و نه دیگر دلش می رود …

نوشته شده در جمعه 16 آبان 1393ساعت 12:39 توسط Rezvan |

عشق پرواز بلندی‌ست مرا پر بدهید
به من اندیشه از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینه آن سرو جوان بردارید
شعله‌ اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده او نیست، به او سر بدهید

دفتر شعر جنون‌ بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه دیگر بدهید

نوشته شده در پنج شنبه 9 مرداد 1393ساعت 20:12 توسط Rezvan |

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.

شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.

شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟

دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!

شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.

دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.

دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.

شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد؟

نوشته شده در پنج شنبه 9 مرداد 1393ساعت 20:10 توسط Rezvan |

دخـــتـــر که باشی

وقتی دلــــ❤ــــت میگیرد

جلوی آیینه می ایستی

رژ لب میزنی… کمی عـــــــطر

نیش خندی میزنی به خودت

به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی

لباس رنگی ات را میپوشی

موهایت را می بندی

چند دانه ای مروارید به بغض هایت میآویزی

در آخر آنــــــــــــــقدر زیــــــــبا میشوی

که همه شــــک میکنند

دلـــ❤ــــتنگـــ تـــریــــن دختـــرک دنیایــــی

نوشته شده در پنج شنبه 12 تير 1393ساعت 17:53 توسط Rezvan |

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ
ﻣﺮﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻧﺪ
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺩﻧﺪﻩ ﭼﭗ ﻣﺮﺩﯼ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺁﺩﻡ !!!
ﺣﻮﺍﯾﻢ ﻧﺎﻣﯿﺪﻧﺪ …
ﯾﻌﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺩﻡ
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻭ ﻫﻢ ﺻﺪﺍﺑﺎﺷﻢ.
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ …
ﻣﯿﻮﻩ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮔﻨﺪﻡ ﺭا
ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﻨﺴت

ﻣﻦ …
ﺣﻮﺍ .
ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﮤ ﺷﯿﻄﺎﻥ
ﺷﺎﯾﺪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﺁﺗﺶ
ﮐﻪ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﺮﺍﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﯾﺒﻢ ﺩﺍﺩ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺒﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ …
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺯﻟﯿﺨﺎﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﻣﺼﺮ ﻭ
ﺩﻟﺒﺎﺧﺘﻪ ﯾﻮﺳﻒ ﻫﻢ.ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﺯﻥ ﻟﻮﻁ ﻭ ﺯﻥ ﺍﺑﻮﻟﻬﺐ ﻭ ﺯﻥ ﻧﻮﺡ .
ﻣﻠﮑﻪ ﺳﺒﺎﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﮔﺎﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ﻭ …
ﮔﺎﻩ ﻧﺎﻗﺺ ﺍﻟﻌﻘﻞ ﻭ ﻧﯿﻤﯽﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺧﻄﺎﺑﻢ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ .
ﮔﺎﻩ ﺳﻨﮕﺒﺎﺭﺍﻧﻢ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ و

ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ
ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻨﺪﯾﺲ ﻣﻘﺪﺳﻢ
ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ.
ﮔﺎﻩ ﺯﻧﺪﺍﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ
ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﺟﻨﮕﯿﺪﻧﺪ ﻭ
ﮔﺎﻩ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ …
ﮔﺎﻩ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺧﻮﺍﻫﺸﻬﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ .
ﻣـــــــــــــــــــــﻦ …
ﻣﺎﺩﺭ ﻧﺴﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻡ
ﻣــــــــــــــﻦ ..
ﺣﻮﺍﯾﻢ، ﺯﻟﯿﺨﺎﯾﻢ، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻡ،
ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺍﻡ..ﻣﺮﯾﻤﻢ .
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ …

ﮐﻪ ﻣﻦ

ﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﭼﭗ ﺍﺕ
ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ، ﺭﺳﺎ ﻭ ﻫﻤﺘﺮﺍﺯ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪﻡ .
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻦ …
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻫﺮﻡ ﻭ ﺗﻮ
ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
…ﺯﺍﺩﻩ ﻣﻦ

نوشته شده در چهار شنبه 14 خرداد 1393ساعت 13:56 توسط Rezvan |

عروسک قصه ی من

گهواره ی خوابت کجاست

قصر قشنگ کاغذی پولک افتابت کجاست

بال و پر نقره ای کفتر عشقمو کی بست

اینه طوطی منو سنگ کدوم کینه شکست

عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت

بمیرمت شکسته دل چه بی صداست شکستنت

صدای عشق منو تو

که تلخ گریه اوره

تو اون سکوت قصه ای

شاید صدای اخره

بعد از منو تو عاشقی

شاید به قصه ها بره

شاید با مرگ منو تو عاشقی از دنیا بره

عروسک قصه ی من سوختن من ساختنمه

تو این قمار بی غرور بردن من باختنمه

عروسک قصه ی من شکستنت فال منه

این ساییه همیشگی مرگ که دنبال منه

عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت

بمیرمت شکسته دل چه بی صداست شکستنت

جفت های عاشقو ببین

از پل ابی میگزرن

عروسک قلبشونو

به جشن بوسه میبرن

اما برای عشق ما

اون لحظه ی ابی کجاست

عروسک قصه ی من

پس شب افتابی کجاست

عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت

بمیرمت شکسته دل چه بی صداست شکستنت

نوشته شده در جمعه 9 خرداد 1393ساعت 21:35 توسط Rezvan |

برای گریستن آمده ام…
پُرم از ابرهای پا به ماه
تا اینجا دویده ام…
مبادا قطره ای…
نصیب علفهای هرز جاده شود…
میگویند…
در این حوالی…
برکۀ مهربان و کوچکی هست…
که هر شب…
در هم آغوشی تصویر ماه…
رؤیای دریا شدن میبیند…

نوشته شده در جمعه 9 خرداد 1393ساعت 21:29 توسط Rezvan |

پســر : سـلـام عــزیـــزم، چطــورے؟

دختــر : سـلـام گلـــم، خیـلے بــد ..

پســر : چــرا؟ چے شــده؟

دختــر : بـایـد جـدا بشیـــم

پســر : چـــــــــرا ؟

دختــر: یــہ خـانـوادہ اے مـטּ رو پسنــدیــدטּ واســہ پســرشــون، خـانـوادہ منــم راضیــטּ ..

الـانــم بـایــد ازت تشڪر ڪنــم بخـاطـر همـہ چیــز و بـایــد بــرم خــونـہ

چــوטּ مـــادر پســرہ اومــدہ میخــواد مــטּ رو ببینــہ…

پســر : اشڪات رو پــاڪ ڪــטּ…تــا بهتـــر جلــو چشــم بیـــاے…

چــوטּ مــادرم نمیخــواد عــروسـش رو غمگیــטּ ببینــہ… !!

امیــــــــدوارم ایــن روز بـــــــرای همـــه اتفـــــــــــاق بیفتــــــــــه

نوشته شده در جمعه 9 خرداد 1393ساعت 21:28 توسط Rezvan |

از دشمنی تا دوستی یک لبخند , از جدایی تا پیوند یک قدم

از توقف تا پیشرفت یک حرکت , از عداوت تا صمیمیت یک گذشت

از شکست تا پیـروزی یک شهامت , از عقب گرد تا جهش یک جرات

از نفرت تا علاقه یک محبت , از خست تا سخاوت یک همت

از صلح تا جنگ یک جرقه , از آزادی تا زندان یک غفلت

فاصله است ….

نوشته شده در پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393ساعت 13:0 توسط Rezvan |

مـعـلــوم اســت تــا پـــدر نـبــاشـــد؛ هــیــچ چــیــــز آغـــــــاز نـمــی شـــــــود…!
حـتــی الــفــــبــای عـــشـــــــــق
بـــابـــا آب داد.

نوشته شده در سه شنبه 23 ارديبهشت 1393ساعت 22:55 توسط Rezvan |

پـــدر بـلـنـــــــــدتــریــن شــعــــــر عــاشــــــــقـانــه بــرای دخـتــــــــر اسـت…!

♥روز پــــدر مــبـــارکـــــ♥

نوشته شده در سه شنبه 23 ارديبهشت 1393ساعت 22:54 توسط Rezvan |

نمی دانم محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود..

بـرچـه گلـی بـنویـسم که هــرگز پرپر نشـود..

بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود..

بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود..

وسرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود!!

نوشته شده در سه شنبه 23 ارديبهشت 1393ساعت 22:50 توسط Rezvan |

باور نمی کنم از ان همه عشق فقط سکوت بر جای مانده باشد

باور نمی کنم حاصل ان همه خنده فقط اشک باشد و نگاه

باور نمی کنم تنها باز مانده ی ان همه عشق فقط فاصله باشد

من تازه داشتم به محبت نگاهت می کردم من تازه داشتم مهربانی دستانت و لبخند لبانت را لمس می کردم

من تازه داشتم به نوازش مو هایت به لمس گونه هایت وبه تراوت نفس هایت عادت می کردم

کدام تو طوفان سیاه بود که مارا به این روز بی رنگ نشاند کدام خط فاصله بود که بین اسم منو تو نشست و اجازه نداد که من و تو ما باشیم

کدام قناری نغمه یجدایی را خواند وتار پود کدام دیوار سیاه بود که جدایی را بین ما بافت و نفرین کرام گل سرخ گریبان مارا گرفت

تا…

عادت ها ی سپیدمان را از یاد ببریم

نوشته شده در سه شنبه 23 ارديبهشت 1393ساعت 22:49 توسط Rezvan |

به گند نکشید دوست داشتن را !
وقتی هنوز تکلیفتان با خودتان که هیچ با دلتان هم معلوم نیست !
خانه خراب می شوید اگر حرمت نگه ندارید !
به یک باره می بینید نابود شد …
هر آنچه که به خیالتان ساخته بودید !
یاد بگیر عزیز من …
به زبان اگر آوردی دوستت دارم را
حواست باشد که با تمام وجود می گویی …
که چشمهایت جای دیگر نیست !
فکرت در کوچه ی معشوقه ای پرسه نمی زند !
حواست باشد که گاهی …
اعتماد …
تمامِ چیزیست که از یک آدم می ماند !
که شکستنش یعنی مرگ !!!
یعنی نابودی …
یادت باشد هم آغوشی با هر کس افتخار نیست !
که اگر ماندی پای آغوش یک عشق هنر کرده ای !
اگر ساختی دنیایت را میانِ بازوانِ مردی …
اگر باختی تمامت را برای چشمان بانویی …
هنر کرده ای !
به گند نکشید …
باورِ اینکه می شود هنوز هم عاشقانه کسی را از چهاردیواری خانه راهی کرد !
و ایمان داشت که هیچکس میانِ راه با نگاهِ او آشنا نیست …
جـــــــــــــــــز تـــــو …
و تو ای دوست این را از من زخم خورده بدان
هیچ گاه تمام محوریت زندگیت را بر مبنای یک ادم نچین .
نابود میشوی…..

نوشته شده در جمعه 12 ارديبهشت 1393ساعت 17:37 توسط Rezvan |

این دل نوشته ها را دوستش دارم

همه ی این کلمات و واژه ها را … که نه !

که تمامی مقصود دلم را …

اهل روزگار بدانند

که من او را دوست می دارم

هنوز … عطر نگاه او با من است

هنوز … آن دستمالی که اتو کشیده

کنج رف (طاغچه) است

برای من ، یعنی تمنای او

حتی آن مهری که به کین آمیخته است

هنوز … آن گوشه های نایاب دلم

سی بودن با او بی قرار است

هنوز … نامش عزیزترین قشنگی هاست

در این اوقات ناخوش دلتنگی ها …

نوشته شده در جمعه 12 ارديبهشت 1393ساعت 17:35 توسط Rezvan |

دلتنگی فقط یک اسم مستعار است

برای تمام حس هایی که

اسمشان را نمی دانیم

و هر کدامشان برای خود یک دلتنگی اند

نوشته شده در جمعه 12 ارديبهشت 1393ساعت 17:34 توسط Rezvan |

ﺗﮑﯿــﮧ ﮔـﺂﻫَـﻢ ﺑــﺂﺵ !
ﻣﯿﺨـﻮﺁﻫَـﻢ ﺳَﻨـﮕـﯿﻨـﯽ ﻧﮕــﺂﻩ ﺍﯾـﻦ ﻣَـﺮﺩﻡِ ﺣَـﺴـﻮﺩ ﺷَﻬــﺮ ﺭﺍ
ﺗـﻮ ﻫـَﻢ ﺣـِـﺲ ﮐﻨـﯽ ..
ﺍﯾـﻦ ﻣَـﺮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘَــﻮﺁﻧﻨـَـﺪ ﺑﺒﯿـﻨﻨَــﺪ ﺩﺳـﺖ ﻫــﺂﯾﻤـﺂﻥ ﺗـﺂ ﺍﯾـﻦ ﺍَﻧـﺪﺁﺯﻩ ﺑﮩﻢ ﻣـﯽ ﺁﯾَﻨـﺪ

نوشته شده در یک شنبه 7 ارديبهشت 1393ساعت 17:11 توسط Rezvan |

یادم نیست

طلوع اولین گل سرخ بود

یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!

که پروانه ها

تو را در من سرودند

یادم نیست

اولین شعرم را برای تو

که باران کجا می خواند

و پنجره ها فهمیدند

یادم نیست

کدام شب بو

از خواب عطر تو پرید

که سیب ها دانستند

یادم نیست

با جنون کدامین بید

نیمکت ها را برای تو چیدند

یادم نیست

من تو را کی دیده ام

در ملاقات های شکسته

که من همیشه بوده ام

و تو همیشه نیامدی

یادم نیست

ای عشق ناشناس

کدام گریه تو را

رو به روی من نشاند

که دست هیچ خیالی

جرأت نمی کند

از گونه های عاشقم

تو را پاک کند

و می اندیشم

از کی تو را خواسته ام ؟!

و من یادم نیست !

نوشته شده در شنبه 30 فروردين 1393ساعت 12:52 توسط Rezvan |
تو را همچون گناهی زیبا پنهان کرده ام زیر پیراهنم
همیشه دوستت داشته ام
میگویند رفته ای…
اما کسی عطر تو را زیر پوست من نمی شنود
میگویند هوس یک سیب ترش بودم که از سرت پرید
اما کسی تپش داغ خاطره ات را در دلم نمی بیند
دلم برای تو تنگ میشود
ای توبه ی شکسته ام …
نوشته شده در شنبه 9 فروردين 1393ساعت 15:38 توسط Rezvan |
تو می روی
برای رفتن تو راه می شوم !
تو پلک می زنی
و من
برای چشم های غم گرفته ات نگاه می شوم !
تو خسته می شوی
و من
برای خستگی تو
چه عاشقانه تکیه گاه می شوم . . . !
دلت گرفته است ؟
پا به پای گریه های تو
بغض و اشک و آه می شوم !
سکوت می کنی و من
به احترام خلوتت
به شب پناه می برم
سیاه در سیاه می شوم . . . !
همیشه آخر تمام شکوه ها
به چشم های عاشقت که می رسم
سکوت می کنم
و باز برای آسمان غم گرفته ی تو ماه می شوم ….
نوشته شده در جمعه 8 فروردين 1393ساعت 15:1 توسط Rezvan |

قانونی وجود داره به نام بغض که میگه نمیشه همه جا گریه کرد…

قانونی هست به اسم خیانت که میگه به چشماتم اعتماد نکن…

قانونی وجود داره به اسم خاطرات که میگه چیزی به اسم فراموشی

وجود نداره…!!

قانونی داریم به نام گریه که ثابت میکنه بعضی وقتاهیچی نمیتونه

آرومت کنه…

اینا قانونای دنیای عشق و عاشقی ماست…

آهای رفیق…!!وقتی میخوای عاشق بشی قانونای این دنیای لعنتی

یادت نره …

نوشته شده در جمعه 8 فروردين 1393ساعت 14:59 توسط Rezvan |

سال نو می شود. زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند

و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…منتو…ما…

کجا ایستاده اییم. سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟…

زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و

چون همیشه امیدوار و سال نومبارک…

نوشته شده در جمعه 1 فروردين 1393ساعت 13:33 توسط Rezvan |

خدایـــــــا

مُصیبتـــی ســـت کـــه آزارم میدهــــــد ؛

دختـــــرانِ هَـــــرزه امـــــروز ،

همین ها که عشق هم را می ربایند…

مــــــــادران فــــــرداینـــــــد …

چگونــــــه بهشــــت را زیــــر پایــشـان میگــــذاری ؟؟؟

نوشته شده در چهار شنبه 28 اسفند 1392ساعت 23:49 توسط Rezvan |

بـــرای هــــر کســــی

یـــه اســــم تــو زنــــدگیـــش هستــــــــــ

کـــه تــا ابـــد هــر جـــایــی بشنــــوتـــش

نـــاخـــودآگــاه بـــرمیگـــرده بــه همـــون سمتـــــــــــ !

نوشته شده در چهار شنبه 28 اسفند 1392ساعت 23:48 توسط Rezvan |

فاطمه در همه ی ابعاد گوناگون «زن بودن» نمونه شده بود.

مظهر یک “دختر”، در برابر پدرش.

مظــهر یک”همسر”، در برابر شــویش.

مظـــهر یـــک “مـــادر”، در برابـــر فرزنــــدانـــــش.

مظهر یک”زن مبارز ومسؤول”، در برابر زمانش وسرنوشت جامعه اش.

نوشته شده در شنبه 24 اسفند 1392ساعت 14:22 توسط Rezvan |

قحطــــــــــی عشــــــــق مـــــی آیــــــــد…
هفتـــــــــ ســــــــال نــــــــــــه!!!
هفتصـــــــد ســـــــــال
در قلبـــــــــم
ذخیــره و پنهـانت میکنـم
بگـــو کنعانیــــان منتظـــــر نباشنــد!!!
تقـــــسیــــــــم شــــــــــدنـــــــی نیستــــــــــی…

حتــــی اگـــــر یعقوبـــــــــ بیایـــــــد

نوشته شده در شنبه 24 اسفند 1392ساعت 14:18 توسط Rezvan |

گاهی عمر تلف می شود

به پای یک احساس

گاهی احساس تلف می شود

به پای عمر

و چه زجری می کشد کسی که

هم عمرش تلف شده , هم احساسش

نوشته شده در شنبه 24 اسفند 1392ساعت 14:17 توسط Rezvan |

مي گويند گشتم نبود! نگرد نیست!

اما من صادقانه ميگويم كه گشتم ، يافتم ،

با من بود اما مال من نبود!!!

بگذار دیگری بگردد شاید برای او باشد...

نوشته شده در چهار شنبه 7 اسفند 1392ساعت 17:32 توسط Rezvan |

سرت را بالا بگیر
تمامِ زیباییت را به دنیا نشان بده
تو یه دختری!
می دانی! این کم مقامی نیست..
اینکه بتوانی بی منت عاشق باشی..
اینکه آغوشت امن ترین منزلگاهِ خستگی هایِ یک مرد می تواند باشد!
اینکه چشمانت هرچقدر هم که بخواهی نشان بدهی سنگی باز هم فاش می کند مهربانیت را..
تو یه دختری!
عاشق که می شوی
از خنده هایت
از نگاهت پیدا می شود..
و این معجزه است..
که برایِ داشتنش
مرد می خواهد… نه فقط نر !

نوشته شده در دو شنبه 28 بهمن 1392ساعت 14:54 توسط Rezvan |

چرا؟. . . تو چه میفهمی. . .

این روزها ادای زنده ها را در میاورم. . .

تظاهر به شادی می کنم ، حرف میزنم مثل همه . . .

امـــــــــــــــــــــــــــا. . .

بساط کرده ام و تمام نداشته هایم را به حراج گذاشته ام

بی انصـــــــــــــــــاف…

چانه نزن … حسرت هایم به قیمت عـــــــمرم تمام شده. . .

نوشته شده در دو شنبه 28 بهمن 1392ساعت 14:53 توسط Rezvan |

ﺑِﺨـَـــــــــــﻨﺪ …

ﺗﻮ ﮐــــــــﻪ ﻣُـ ـﻘَﺼِﺮ ﻧَﺒــــــــــــﻮﺩﯼ…!!

ﻣَﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯـــــــی ﺭﺍ ﺷُـــ ـﺮﻭﻉ ﮐَـ ـﺮﺩَﻡ …

ﺧﻮﺩـَﻡ ﻫَﻢ ﺗَـ ــــــــــﻤﺎﻣَﺶ ﻣﯿﮑُﻨـَ ـﻢ…

ﻣــــــــــﯿﺪـﺍﻧﯽ؟؟؟؟؟؟؟؟

ﮔﺎﻫـ ــــــــﯽ ﻧَﺮِﺳﯿﺪَﻥ،ﺯﯾﺒﺎﺗـَ ـــــــﺮﯾﻦ ﭘﺎﯾﺎﻥِ ﯾـِـــﮏ ﻋـــــــﺎﺷِﻘﺎﻧﻪ ﺍَﺳـ ـﺖ

نوشته شده در دو شنبه 28 بهمن 1392ساعت 14:46 توسط Rezvan |

تا حالا طعم بی خوابی رو بعد خوردن ی مشت قرص خواب آور چشیدی؟
- تلخه!
تا حالا طعم کیپ شدن بینیتو زیر پتو تو سکوت چشیدی؟
- نفس گیره!
تا حالا طعم ساعت ها خیره شدن ب گوشیتو‌ برا اومدن ی پیام چشیدی؟
_سخته!
تا حالا طعم دوست‌داشته نشدنو چشیدی؟
_دردناکه!
طعم چیو تو چشیدی؟تو‌ کامت از چی شیرینه ک انقد بی تفاوتی!؟یا شایدم تلخ ک انقد بی رحمیو بی انصاف؟!!!

نوشته شده در دو شنبه 28 بهمن 1392ساعت 14:43 توسط Rezvan |

دیشب تو خلوتم با خدا گفتم:

خداجون تو که میدونی چقد دوسش دارم ...؟!

پس چرا این فاصله بینمون رو برنمیداری تا بهش برسم؟

خدا گفت:

عزیزم تا دوری نکشی...نزدیکی مزه نمیده!

نوشته شده در دو شنبه 14 بهمن 1392ساعت 20:28 توسط Rezvan |

باران تکراری نمیشود...

هر وقت بیاید دوست داشتنی است...

تو برایم "بارانی"

نوشته شده در شنبه 5 بهمن 1392ساعت 12:53 توسط Rezvan |

دیگر نمان ، نه ، نمی خواهم بمانی
انگار بین ماندن و نماندنت ، نماندنت پیروز شد
پس نمان
نمان و بگذار ماندنت را خاطره کنم تا مرحمی باشد برای
نماندنت

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 18:3 توسط Rezvan |

فکر نکن که به پایت می نشینم …

بلند میشوم ، آرام چرخی میزنم و مطمئن میشوم که نیستی

بعد برمیگردم سَرِ جایم ، سرم را میگذارم روی زمین و می میرم !

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:35 توسط Rezvan |

اگـر گـفـتـی

چـگـونـه مـی شـود مُـرده ای را زنـده کـرد ؟!

فـرض کـن مـن مُـرده ام،

حـالا بـخـنـد ...

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:33 توسط Rezvan |

عشق اول هيــــــچ وقت فرامـــــــوش نميشه ...

چون اولين حســــــه كه تنهاييــــــــتو پر كرده ...

چون قــــــــــلبت اولين تلنـــــــــگر رو خورده ...

مثه روز اول مــــــدرسه ...

هيچ كـــــس اولين روز مدرسشو فراموش نميكنه ...!

پس خودتـــــــــونو اذیــــــت نکنین ...!

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:17 توسط Rezvan |

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت …
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می‌کند …
پس خود را گناهکار مبین
من عیسی نامی را میشناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد … و تنها
یکی سپاسش گفت!!!
من خدایی میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده … یکی سپاسش می
گوید و هزاران نفر کفر !!!
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند … از تو برای
مهربانیت قدردانی میکنند.
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش… که این روح
توست که با مهربانی آرام میگیرد
تو با مهر ورزیدنت بال و پر میگیری …
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد …
پس به راهت ادامه بده
دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند …
تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:16 توسط Rezvan |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد