دیگر نمان ، نه ، نمی خواهم بمانی
انگار بین ماندن و نماندنت ، نماندنت پیروز شد
پس نمان
نمان و بگذار ماندنت را خاطره کنم تا مرحمی باشد برای
نماندنت

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 18:3 توسط Rezvan |

فکر نکن که به پایت می نشینم …

بلند میشوم ، آرام چرخی میزنم و مطمئن میشوم که نیستی

بعد برمیگردم سَرِ جایم ، سرم را میگذارم روی زمین و می میرم !

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:35 توسط Rezvan |

اگـر گـفـتـی

چـگـونـه مـی شـود مُـرده ای را زنـده کـرد ؟!

فـرض کـن مـن مُـرده ام،

حـالا بـخـنـد ...

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:33 توسط Rezvan |

عشق اول هيــــــچ وقت فرامـــــــوش نميشه ...

چون اولين حســــــه كه تنهاييــــــــتو پر كرده ...

چون قــــــــــلبت اولين تلنـــــــــگر رو خورده ...

مثه روز اول مــــــدرسه ...

هيچ كـــــس اولين روز مدرسشو فراموش نميكنه ...!

پس خودتـــــــــونو اذیــــــت نکنین ...!

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:17 توسط Rezvan |

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت …
دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می‌کند …
پس خود را گناهکار مبین
من عیسی نامی را میشناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد … و تنها
یکی سپاسش گفت!!!
من خدایی میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده … یکی سپاسش می
گوید و هزاران نفر کفر !!!
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند … از تو برای
مهربانیت قدردانی میکنند.
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش… که این روح
توست که با مهربانی آرام میگیرد
تو با مهر ورزیدنت بال و پر میگیری …
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد …
پس به راهت ادامه بده
دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند …
تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:16 توسط Rezvan |

خُــــدایـــآ!
بیـــا قَـــدَمـــ بِـــزَنیمــ
… سیـــگآر از مَــن! بـــــآران از تــــو!

نوشته شده در شنبه 28 دی 1392ساعت 14:12 توسط Rezvan |

تنهایی حس بدی نیست!

وقتی

طعم تلخ بیهوده دوست داشتن را چشیده باشی!!!

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 17:28 توسط Rezvan |

دخـــتـــر جـــون

وقــتــی کــه نــاراحــتــی

وقـتــی کــه خـیـلـی غــم داری

وقــتــی کــه داری گــــریــــه مــیـکــنــی

شــایــد یـه پـسـر نـتـونــه پــا بــه پــات

اشــک بـریــزه و بـاهـات گـریـه کـنـه

ولــی بـه جـاش انـقـدر بـاهـات شـوخـی مـیـکـنـــه

انــقــدر ســر بــه ســـرت مـــیــــذاره

تـا جـایـی کـه بــیـن گــریـه هـاتــــــ بـخـنــدونـتــت

نــکـنــه این کـارشــو بـه پــای بـی احـسـاسـیـش بـذاریــا ....

مـیـدونــی چــی مـیـگـم ؟

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 17:18 توسط Rezvan |

گل یــــــا پوچ ؟؟؟؟

دستت را باز نکن ٫ حســم را تباه مکن !

بگــــذار فقط تصور کنم در دســـــتانت٫

برایم کمی عشق پنهـــــــان است...

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 17:10 توسط Rezvan |

وقتـــی بـــاهـــام بـــود ...

بهـــم میگفـــت : نتـــــرس ! مــــن کـــه باهـــاتــــم ...

ایـــن اواخــــر کـــه میدونـــســـت میخـــواد بـــره ...

میگــفـــت : نتـــــرس ! تنهـــایی کــــه تــــرس نـــداره ...

 

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 17:5 توسط Rezvan |

رفته ای؟ به درک!

هنوز هم بهترین ها وجود دارند

دنبال کسی خواهم رفت

که مرا بخاطر خودم بخواهد

نه زاپاسی برای بازیچه بودن ...!

 

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 16:55 توسط Rezvan |

کسی بیاید پادرمیانی کند و

بگوید

جز خودم

پای کسی درمیان نیست …

 
نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 16:54 توسط Rezvan |

خاطرات خیلی عجیبن

گاهی اوقات می خندیم
به روزایی که گریه می کردیم

گاهی گریه می کنیم به
یاد روز هایی که می خندیدیم…

 
نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 16:52 توسط Rezvan |

سکـــوت میکنم …

بگذار حرفــــــ ها آنقدر یکدیگر را بزننــــــد!!!

تا بمیرنــــــد !!!

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 16:50 توسط Rezvan |

“کنج گلویم قبرستانی است پرازاحساسهایی که زنده بگورشده اند،

به نام بغض….”

عشق گم شده من …

نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند،وآدمهائی که هرگز

تکرارنمی شوند….

وتو آنگونه ای…

فقط همین…

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 16:48 توسط Rezvan |
تاثـیـرگُـذارتـریـטּ قـانـوטּ زنـدگـے مـטּ ،

قـانـوטּ { ڪہ نـبـایـכ } بـوכ !

عـاشـقِـ ڪسـے شـכمـ ؛ ڪـہ نبـایـכ !

כستـاטּ یـخ زכه امـ ، دستـاטּ تـبـכار اویـے را طـلبـ ڪـرכ ؛ ڪـہ نـبـایـכ !

כلـمـ بـودטּ آنـے را خـواستـ ؛ ڪـہ نـبـایـכ !

اشڪـ هـایـمـ بـہ یـاכ ِ ڪسـے سـرازیـر شـכنـכ ؛ ڪـہ نـبـایـכ !

میـدانـمـ . . . ایـراכ از مـטּ بـوכ ....

ڪـاش میـشـכ ایـטּ روزهـا ، ڪـمـے مــُرכ
نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 12:32 توسط Rezvan |
کوچه خلوت
خیابان بی انتها
و خانه ي وحشت
نشانی که هرگز گم نشد در خاطر ما
آغازی بی پایان
و....
نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 12:29 توسط Rezvan |

معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با عنوان علم بهتر است یا ثروت بخواند.
پسرک با صدای لرزان گفت : ننوشته ام! معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد
و او را ته کلاس پا در هوا نگه داشت، پسرک در حالی که دستهای قرمز و باد کرده اش را به هم میمالید زیر لب گفت :
آری ثروت بهتر است ،چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم.

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 12:27 توسط Rezvan |

همه مداد رنگی ها مشغول به کار بودند.......
به جز مداد سفید!
هیچ کسی به او کاری نمی‌داد…
همه می‌گفتند: “تو به هیچ دردی نمی‌خوری!!!”
یک شب همه مداد رنگی ها توی سیاه کاغذ گم شده بودند اما مداد سفید تا صبح کار کرد…
ماه کشید،
مهتاب کشید،
و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک‌تر شد…
صبح توی جعبه ی مدادرنگی دیگر مداد سفیدی نبود
جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد…

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 12:27 توسط Rezvan |

مــن از این شهـر مـیـرم
شـهری کـه ســتـاره هـاش خــامـوشـه
مـَـعــشـوق عـاشــقــش رو مــیـفـروشـه
به هــیــچ و پـوچِ زنـدگـــی

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 12:19 توسط Rezvan |

هرگز
نفهمیدم فراموش کردن،درد داشت...
یا فراموش شدن،
بهر حال دارم فراموش میکنم،
فراموش شدنم را...!!!

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 12:14 توسط Rezvan |

چه دلگير است

هم جمعه باشد!

هم ابر باشد!

هم باران باشد!

هم خيابان خيس باشد!

اما ...

نه کسي باشد!!!

نه دستي براي فشردن!

نه پايي براي قدم زدن!

نه نگاهي براي زل زدن!

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 11:56 توسط Rezvan |

به خاطراتت بگو اینقدر توی دستو پای من نباشند

دیروز یکبار دیگر جلوی همان نیمکت همیشگی زمین خوردم ...!!!

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 11:51 توسط Rezvan |

تو را به یاد آن روز

تو را به یاد گلبرگ های خشک آن روز خشکیده

تو را به روز اول بار دیدنت

تو را به اولین نگاه عاشقانه

تو را به یاد باران روز نیامده ات

تو را به تنهایی روز رفتنت

تو را به باران روز برگشتنت

تنهایم مگذار دیگر

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 11:46 توسط Rezvan |

هوا اینجا کمی دلگیر است ، آنجا را نمی دانم
اینجا ترس فراموش کردنت مثل خره تمام جانم را پر میکند ، آنجا را نمیدانم
اینجا جای خالیت به وسعت یک جهان است ، آنجا را نمیدانم
ای کاش برای تو هم تفاوت بین “اینجا” و “آنجا” فقط یک “ی” باشد …

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 11:44 توسط Rezvan |

این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند . . .
اما . . .
من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود . . .!!
آرزوی خیلی ها بودم اما اسیر قدر نشناسی یک نفر شدم . . .!!

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 11:41 توسط Rezvan |

شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست…؟
چه بگویم با تو ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ، ننگ که نیست
چه بگویم با تو ؟
که سحرگه دل من باز از دست تو ای رفته ز دست
سخت در سینه به تنگ آمده بود

نوشته شده در جمعه 27 دی 1392ساعت 11:35 توسط Rezvan |

مثل بادبادک باش . . .
با اینکه میدونه زندگیش به نخی بنده ،
بازم تو آسمون میرقصه و میخنده . . .
همیشه بخند و نگران نباش ، بدون که نخ زندگیت دست خـــــداست

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:42 توسط Rezvan |

به بعضیا باید گفت هی فلانی …
نردبان هوس را بردار و از اینجا برو …
با این چیز ها قدت به عشق نمیرسد …
عشق بال میخواد که تو نداری …

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:38 توسط Rezvan |

هـِـه،قهوه ام لال شده !
نه میگوید میایی . . .
نه میگوید نمیایی !

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:34 توسط Rezvan |

دلتنگی یعنی
رو به روی دریا باشی …
خاطرات یک خیابان …
خفه ات کند …

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:31 توسط Rezvan |

دوست من …
این روزها هوا پر شده از آرزوهای خوب ،
که برایت
به بادها سپرده ام .
کاش پنجره ات باز باشد…

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:29 توسط Rezvan |

زیر بارون اگر دختری رو سوار کردید
جای شماره به او امنیت بدهید
او را به مقصد مورد نظرش برسانید
نه به مقصد مورد نظرتان !…
بگذارید وقتی زن ایرانی مرد ایرانی را در کوچه ای خلوت میبیند
احساس امنیت کند ؛ نه احساس ترس
بیایید فارغ از جنسیت…
کمی هم مــَــرد باشیم

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:26 توسط Rezvan |

خــــــدایـــــا…
آغوشت را امشب به من می دهی ؟
برایِ گفتن! چیزی ندارم
اما برای ِ شنفتن ِ حرفهایِ تو گوش بسیار . .
می شود من بغض کنم، تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی . .
می شود من بگویم خدایا ؟ تو بگویی : جانِ دلم . .
می شود بیایی ؟
تــــمــــنــــا می کنم

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:25 توسط Rezvan |

آدم هــــا موجوداتـــی هســــتند که،
بــــرای نزدیکــــــ ـــ شدنشــــون،
باید ازشــــون دوریــــــــ کـــرد…

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:22 توسط Rezvan |

مـدتهـآسـت
چهـره ات رآ در ذهـنـم نقـآشے مـےڪنـم . . .
عـآشقـآنـﮧ ، ڪآرم را خـوب بلـدم !
هـیــــــس . . .
بیـن خـودمـآטּ بـآشـد ،
بـدجـور سـر ڪشیـدטּ چشمـآنـت گیـر ڪـرده ام . .

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:18 توسط Rezvan |

باران ببارد یا نبارد …
چتر داشته باشم یا نداشته باشم …
پائیز باشد یا نباشد …
هیچ کدام برایم فرقی ندارد …
من از تمام رمانتیک های آبکی خسته شده ام

نوشته شده در پنج شنبه 26 دی 1392ساعت 19:12 توسط Rezvan |