پـــدر بـلـنـــــــــدتــریــن شــعــــــر عــاشــــــــقـانــه بــرای دخـتــــــــر اسـت…!
♥روز پــــدر مــبـــارکـــــ♥
مـعـلــوم اســت تــا پـــدر نـبــاشـــد؛ هــیــچ چــیــــز آغـــــــاز نـمــی شـــــــود…!
حـتــی الــفــــبــای عـــشـــــــــق
بـــابـــا آب داد.
پـــدر بـلـنـــــــــدتــریــن شــعــــــر عــاشــــــــقـانــه بــرای دخـتــــــــر اسـت…!
♥روز پــــدر مــبـــارکـــــ♥
باور نمی کنم از ان همه عشق فقط سکوت بر جای مانده باشد
باور نمی کنم حاصل ان همه خنده فقط اشک باشد و نگاه
باور نمی کنم تنها باز مانده ی ان همه عشق فقط فاصله باشد
من تازه داشتم به محبت نگاهت می کردم من تازه داشتم مهربانی دستانت و لبخند لبانت را لمس می کردم
من تازه داشتم به نوازش مو هایت به لمس گونه هایت وبه تراوت نفس هایت عادت می کردم
کدام تو طوفان سیاه بود که مارا به این روز بی رنگ نشاند کدام خط فاصله بود که بین اسم منو تو نشست و اجازه نداد که من و تو ما باشیم
کدام قناری نغمه یجدایی را خواند وتار پود کدام دیوار سیاه بود که جدایی را بین ما بافت و نفرین کرام گل سرخ گریبان مارا گرفت
تا…
عادت ها ی سپیدمان را از یاد ببریم
به گند نکشید دوست داشتن را !
وقتی هنوز تکلیفتان با خودتان که هیچ با دلتان هم معلوم نیست !
خانه خراب می شوید اگر حرمت نگه ندارید !
به یک باره می بینید نابود شد …
هر آنچه که به خیالتان ساخته بودید !
یاد بگیر عزیز من …
به زبان اگر آوردی دوستت دارم را
حواست باشد که با تمام وجود می گویی …
که چشمهایت جای دیگر نیست !
فکرت در کوچه ی معشوقه ای پرسه نمی زند !
حواست باشد که گاهی …
اعتماد …
تمامِ چیزیست که از یک آدم می ماند !
که شکستنش یعنی مرگ !!!
یعنی نابودی …
یادت باشد هم آغوشی با هر کس افتخار نیست !
که اگر ماندی پای آغوش یک عشق هنر کرده ای !
اگر ساختی دنیایت را میانِ بازوانِ مردی …
اگر باختی تمامت را برای چشمان بانویی …
هنر کرده ای !
به گند نکشید …
باورِ اینکه می شود هنوز هم عاشقانه کسی را از چهاردیواری خانه راهی کرد !
و ایمان داشت که هیچکس میانِ راه با نگاهِ او آشنا نیست …
جـــــــــــــــــز تـــــو …
و تو ای دوست این را از من زخم خورده بدان
هیچ گاه تمام محوریت زندگیت را بر مبنای یک ادم نچین .
نابود میشوی…..
این دل نوشته ها را دوستش دارم
همه ی این کلمات و واژه ها را … که نه !
که تمامی مقصود دلم را …
اهل روزگار بدانند
که من او را دوست می دارم
هنوز … عطر نگاه او با من است
هنوز … آن دستمالی که اتو کشیده
کنج رف (طاغچه) است
برای من ، یعنی تمنای او
حتی آن مهری که به کین آمیخته است
هنوز … آن گوشه های نایاب دلم
سی بودن با او بی قرار است
هنوز … نامش عزیزترین قشنگی هاست
در این اوقات ناخوش دلتنگی ها …
دلتنگی فقط یک اسم مستعار است
برای تمام حس هایی که
اسمشان را نمی دانیم
و هر کدامشان برای خود یک دلتنگی اند
ﺗﮑﯿــﮧ ﮔـﺂﻫَـﻢ ﺑــﺂﺵ !
ﻣﯿﺨـﻮﺁﻫَـﻢ ﺳَﻨـﮕـﯿﻨـﯽ ﻧﮕــﺂﻩ ﺍﯾـﻦ ﻣَـﺮﺩﻡِ ﺣَـﺴـﻮﺩ ﺷَﻬــﺮ ﺭﺍ
ﺗـﻮ ﻫـَﻢ ﺣـِـﺲ ﮐﻨـﯽ ..
ﺍﯾـﻦ ﻣَـﺮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺘَــﻮﺁﻧﻨـَـﺪ ﺑﺒﯿـﻨﻨَــﺪ ﺩﺳـﺖ ﻫــﺂﯾﻤـﺂﻥ ﺗـﺂ ﺍﯾـﻦ ﺍَﻧـﺪﺁﺯﻩ ﺑﮩﻢ ﻣـﯽ ﺁﯾَﻨـﺪ
یادم نیست
طلوع اولین گل سرخ بود
یا غروب آخرین نرگس زرد ؟!
که پروانه ها
تو را در من سرودند
یادم نیست
اولین شعرم را برای تو
که باران کجا می خواند
و پنجره ها فهمیدند
یادم نیست
کدام شب بو
از خواب عطر تو پرید
که سیب ها دانستند
یادم نیست
با جنون کدامین بید
نیمکت ها را برای تو چیدند
یادم نیست
من تو را کی دیده ام
در ملاقات های شکسته
که من همیشه بوده ام
و تو همیشه نیامدی
یادم نیست
ای عشق ناشناس
کدام گریه تو را
رو به روی من نشاند
که دست هیچ خیالی
جرأت نمی کند
از گونه های عاشقم
تو را پاک کند
و می اندیشم
از کی تو را خواسته ام ؟!
و من یادم نیست !